تولد بابایی
خب مامانی امسال تولد بابایی براش وسایل ماشین گرفتیم
از این اسپراهایی که برای ماشین میزنن تمیز کننده و براق کننده و واکس
ماشین و واکس لاستیک و کیسه زباله و... خلاصه از اینجور چیزا گرفتیم
روز تولدش چون مامانم اینا نمیتونسن بیان خونمون منم هدیش رو ندادم بجاش
رفتم بیرون یه شاخه گل و شکلات گرفتم بهش دادم چون دیدم کادوم کمه گفتم
چاشنیش یه چیزایی بکنم اون موقع تو و بابات خوابیده بودین منم از فرصت
استفاده کردم و رفتم گرفتم اومدم خونه دیدم هنوز خوابیدین به فکرم زد
مسخره بازی در بیارم رفتم لوستر اتاق خواب رو تکون دادم و خودم رو زدم به
گریه که داره زلزله میاد منم مثلا خیلی ترسیدم و زبونم همش بند میاد به بابات
میگم پاشوفرارکنیم داره زلزله میاد انقده جیغ زدم باباتم ترسید میفت خواب
دیدی منم بهش میگفتم چی چی رو خواب دیدم لوستر داره میلرزه تا سقف
نریخته پاشو حالا هی بابات گیر داده باد کولره منم از قبل هواسم بود کولرو
خاموش کردم خلاصه که خودم چاشدم دستش رو کشیدم و بعدش خودم رو
پرت کردم بغلش گفتم تولدت مبارک بعدش هر هر خندیدم
میدونی بابات چیکار کرد تا گفتم تولدت مبارک خودش رو پرت کرد رو رختخواب
و خرو پف کرد
این هدیه رو رفتم گرفتم تند تند تا خوابیده بودن