ریحانه جوون ریحانه جوون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
بابا یوسفبابا یوسف، تا این لحظه: 34 سال و 22 روز سن داره
مامان شقایقمامان شقایق، تا این لحظه: 31 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

◕ ‿ ◕کلبه ایی چوبی از خاطرات باهم بودن◕ ‿ ◕

سونو34 هفتگی جوجوممم

1392/8/29 3:09
231 بازدید
اشتراک گذاری

                                   نایت اسکین

 

    سلام بر جوجوم خوبی جوجوی نازم الهی قربونت بشم

    امروز وقت سونو داریم منم برای اینکه سونوداشتم گفتم

    یکم خودم رو تقویت کنم به بابایی گفتم صبح برام حلیم

    بگیره حلیم رو که صبح خوردیم مامانی جونم گرفتیم با

    بابایی تخت خوابیدیم گفتیم الان خیلی زوده از خواب که پا

    شیم 2 تایی باهم خونه رو تمییز کنیم وقتی خوابیدم و از

    خواب پاشدیم دیدیم واییی ساعت 11ظهره خونم رو تمییز

    نکردم همش تقصییر باباییه ها مامانی جونم وقتی بخوابه

    کسی نباید کار کنه اخه بیدار میشه ماهم سریع پاشدیم و

    خونه رو باهم تمییز کنیم اخه گلم من نمیتونم تنهایی

    خونه رو تمییز کنم یکم بابا ظرف هارو شست و یکمشم

    من شستم و بابایی هم رفت از بیرون غدا بگیره که حسابی

    چاقالو شی میریم سونو بالاخره که مامانی جونم امروز

    حسابی خوردم داشتم میترکیدم خخخخخ منم سریع جیجرم

    کارای اشپزخونه رو انجام دادم وبابا جون نشستیم ناهار رو

   خوردیم بعدشم طبق معمول بنده تونی نی سایت بودم که

    ساعت شد 3 وای منم ساعت 3 بایداونجا میبودم اما توخونه

    بودم بابایی هم همش میومد و میگفت دیر شد دیگه بسه

    پاشودوباره بیام بالاخره حاضر شدیم و رفتیم خوجکلم 

    منم سریع رفتم نوبت گرفتم وخانوم منشی هم گفت چرا

    باتاخیر اومدی منم بهش نگاه کردم وخندیم اونم اسمم

    رونوشت ونشستم رو صندلی تا صدام کنه وبعدشم به

    بابایی گفتم بره برام بستنی بگیره تابخورم میخواستم یه

    چیز شیرین بخورم تا توسونو همش تکون بخوری و ورجه

    ورجه کنی بالاخره رفتم توخوابیدم رو تخت خانوم دکتر به

    دستیارش میگفت اونم تند تند توکامپیوترمینوشت همه

    چیزت خوب بود وزنت که 2300 بود وحالتت هم بریچ بود

    مامانی بریچ یعنی سرشما بالابود پایین نبودش خلاصه

    که شماخوب خوب بودین بزار حالا برات یه چیز جالب تعریف

    کنم دیدم

   خانوم دکتر به دستیارش میگه بیا اینجا بعدم بهش 2تا قاشق

    دادش از رو صفحه تلوزیونش سر شما رو دید کجاست بعدش

    یکی از قاشق ها رو گذاشت رو اون قسمت بعدش با قاشق

    دیگه محکم میزد به این یکی تا عکس العمل شما رو ببینن

    برای بار اول واکنش نشون دادی جیجرم اما برای بعدیانه اخه

    به اون صداها عادت کرده بودی بعد ازچن دقیقه دوباره این

    کارو کردن وتو واکنش نشون دادی الهی قربون اون واکنشات

    بشم ایشاا... که نترسیده باشی نفسم بعدشم من رفتم و

    اینهارو واسه بابایی تعریف کردم اونم کلی ذوق میکرد بعدم

    گفتم وزن گل دخترمون 2300هستش اخه دیشب به بابایی

    گفتم حدس میزنی چقدر باشه گفت یک وخورده ای منم

    گفتم من میگم 2200 یا 2300 هستش بالاخره که حرف

    من درست بود اینم جریان سونو تو 34 هفتگیت واون روز

    ما از صبح تا بعداز ظهرش

                      عکس های فانتزی خرس عروسکی  جدید

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)