رفتن به بیمارستان
سلام بر دخمل نازم وای مامانی دیگه تموم شدش انتطار
تموم شدش فقط لحظه دیدار داره میرسه دیداری شیرین
و فراموش نشدنی مامانی دیگه ماه شمار و روز شمار
تموم شدش رسیده به ساعت و دقیقه شمارچقدر
شیرینه چقدر......
و بابایی و به همراه مامان و بابا و برادر خودم با مامان
و خواهری بابایی رفتیم به سمت بیمارستان همه خوشحال
بودن و منتطر شما
منم از دم خونه تا بیمارستان صلوات میدادم برای سلامتیت
مامانم تا یه وقت چیزیت نباشه
خلاصه رسیدیم بیمارستان ساعت 5:15 صبح بود هوا تاریک
بود و نم نم بارون میومد داخل بیمارستان
شدیم و صدای اذان شنیده میشد
و قرار شدش همه بریم
نماز بخونیم . بابا هم رفت
برای کارای پذیرش و منم
دنبال فیلمبردار بودم
برای هماهنگی بالاخره
رفتم داخل برای زایمان تا
کارای اولیه رو انجام بدم
بهم گان وکلاه دادن تا بپوشمشون بعدشم برم رو تخت
بخوابم اونجا یه خانومه ازم سوال میپرسید و تند تند وارد
میکرد و یه خانومه بهم سرم وصل کرد یکی دیگه هم
سوند بهم زد سوزن سرم خیلی بزرگ بود و خیلی هم
دردناک بودش اون دستم کامل درد میکردش و سندی
هم که زده بودن اصلا قابل تحمل نبودش همش احساس
دسشویی داشتم وای خیلی بد بودش اون لحظه مخصوصا
که احساس میکردم بدنم سرد شده
سرم که به نصفه هاش رسیده بود خانوم فیلمبردار اومد و
ازم فیلمبرداری کرد و احساسم رو پرسید و از ایندت و...
فیلمبرداری که تموم شدش رفت سراغ بابایی بالاخره
نوبت من رسید و من رو با تخت بردن سمت یه سالن
دیگه که اون سالن اصلی بودش و توش کلی اتاق بود
که اونا اتاق عمل بودن از زیر قران رد شدم و وارد سالن
شدم و فرستادن توی یکی از این اتاق ها تا الانش اصلا
استرس نداشتم همش میگفتم چرا من اصلا استرس ندارم
اما تا وارد اون سالن شدم استرس تمام بدنم رو گرفت
دهنم شل شل شده بود نمیتونستم حرف بزنم میخواستم
فقط گریه کنم ای وای نمیدونم چم شده بود اصلا
احساس خوبی نداشتم حال نداشتم حرف بزنم رفتم تو
اتاق عمل همه خانوم بودن بهم یه چیزایی وصل میکردن
دستمم بستن به انگشتای دستمم یه چیزی وصل کردن
بغلم یه مانیتور بود ضربان قلبم رو میزد شماره هاش بالا
و پایین میرفتن میدونستم از استرسه قلبم تند تند میزد
اونجا برای دوستای نی نی سایتیم و هرکی که دلش
یه فرشته کوچولویه قشنگ میخواست دعا کردم.
خانوما شروع کردن باهام حرف زدن حواسم تقریبا پرت
شده بود و ضربانم منظم شده بود اتاق عملم خیلی خوب
بود و همش حرف میزدیم و میخندیدیم و فیلمبردار هم اونجا
بود تا اینکه خانوم دکترم اومد احوالم رو پرسید
تا خانوم دکتر در اتاق رو باز کرد و وارد شد متخخصص
بیهوشیم امپول رو زد فقط یادمه خانوم دکتر بهم گفت
خوبی منم بهش گفتم خوبم فقط خیلی هوام رو داشته
باشین دیگه بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم تو
ریکاوری بودم و از زور درد فقط مامانم رو صدا میزدم و
خدارو خیلی درد داشتم و نمیتونستم کنترل کنم تو
همون لحظات یه خانومه اومد شکمم رو فشار بده یکم
که فشار داد دستش رو کشیدم و گفتم خواهش میکنم
فشار نده دیگه اونم فشار نداد
من رو بردن تو بخش و بهم بچم رو نشون
دادن فقط نگاهش میکردم هرچی نگاهش
میکردم سیر نمیشدم باورم نمیشدش بچمه
خیلی شیرینه خیلی
خدایا شکرت بابت هدیه ی زیبایی که بهمون دادی
بهمون کمک کن تا هدیه که دادی به خوبی و به
نحو احسن مراقبت کنیم و تو از ما راضی باشی
خدایا هرکی که دلش نی نی میخواد بهش
بده انتظار خیلی سخته من انتظار نکشیدم
اصلا اما میدونم که سخته