ریحانه جوون ریحانه جوون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
بابا یوسفبابا یوسف، تا این لحظه: 34 سال و 27 روز سن داره
مامان شقایقمامان شقایق، تا این لحظه: 31 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

◕ ‿ ◕کلبه ایی چوبی از خاطرات باهم بودن◕ ‿ ◕

مسافرت شمال

1392/7/26 19:24
210 بازدید
اشتراک گذاری

  سلام به کوشولوی عزیزم خوبی مامانی جات خوبه

  اذیت که نیستی ببخشید اگه جات تنگه قول میدم

  وقتی بیای پیشمون جات بزرگ تر

  و بهتر باشه.               

  میخوام ازمسافرت شمال برات

  بگم بابایی باهامون تواین

  مسافرت نبود من و تو و

  مامانجون و باباجون و دایی

  شهاب رفتیم البته عمو وخاله

  مامانجون خودمم بودن

  باهامون قرارشده بود یک

  هفته مونده به ماه رمضون روجمعش بریم لب

  اب نفسم منم خیلی خوشحال بودم که داریم

  میریم لب اب اخه من لب اب و شمال رو دوست

  دارم خیلی باصفاست گلم اما ازیه طرف دیگه

  چون بابایی نبود باهامون زیادخوشحال نبودم

  اخه بابایی هم مثل من عاشق اینجور جاهاست

  بالاخره راهی سفرشدیم ورفتیم ویه جای خوب

  پیداکردیم ونشستیم وای چقدردقشنگ بود همه جا

  سرسبز سرسبز ادم روحیه میگرفت انگارکه اومده

  بهشت خلاصه ماهمه وسایلا رو چیدیم و نشستیم

  هیشکی نمیزاشت من کاری کنم میگفتن شمامامانی

  وحامله کارت اینه که مواظبت کنم از شما خلاصه عمو

  وباباجون بساط جوجه روپهن کردن وشروع کردن به سیخ

  کردن هرکی برا خانواده خودش رو خاله ومامانجون زهرا

  داشتن کاهوخورد میکردن وهمشم به من میوه خوراکی

  میدادن تا بخورم مامانجون خانومم پیش من نشسته

  بود و قربون صدقه شما میرفت همه هم میگفتن اگه شما

  اینجا بودی این پشه هاکبابت میکردن و باید یه پپشه بند

  داشته باشه خلاصه که همش از عشق مامان صحبت بود

  منم ته دلم خوشحال بودم که همه تحویلت میگیرن و منتظرن

  تا بیای شهاب وعلی وفاطمه رفتن نزدیک اب تا ماشینها رو

  بشورن و حوصلشونم اینجوری سر نره . باباجون و عمو محمدم

  منقل به راه کردن وجوجه ها رو بادمیزدن و مامانجون وخاله

  هم برنجا روگذاشتن رو پیک نیک تا داغ بشن هوا خنک بود و

  نسیم بدن همه رو نوازش میکرد سفره رو انداختیم و شروع

   کردیم به خوردن ناهار به من که خیلی چسبید یه سگ خیلی

   بزرگ هم دورو برهما بود من ازسگ نمیترسم اماهمش میترسیدم

   به عزیزم صدمه بزنه موقع ناهار خوردنم اومده بود نزدیک ما

   چشماش ابی بود هنوز یادمه دایی شهابم که همش بهش

   جوجه میداد وهرکیم استخوناش رو بایکم ته موندش بهش

   میداد اونم پرو شده بود وامدکنارماوای دقیق نزدیک من بود

   داشتم از ترس میمردم خلاصه که این سگه هم برامون شده

   بود دردسرباباجونم پاشد ویه جوجه دستش گرفت وسگه

   رو ازمون دورکرد وباجوجه که دستش بود کلی رفت اونور تر

   که از مادور بشه وقتی باباجون

   اومد پیشمون دیدم سگه

   هم داره میاد قرارشد غدا

  رو سریع بخوریم و جمعشون

  کنیم. غداهارو جمع کردیم

  علی وشهاب رفتن سمت

  اب و فاطمه هم باکلی ظرف

  فرستادنش لب اب تا بشوره

  بااینکه سنش کم 10سالش

  بود اما همه ظرفارو شست

  واورد ابم که یخ بود دستاش یخ کرده بود

  دلم براش خیلی میسوخت اخه خیلی

  کوچیک بود اما خالم میگفت کجاکوچیکه

  باید کارکنه ویادبگیره تابستون بود امایه دفعه بارون نم نم

  میومد و... قرارشدجمع کنیم وبریم بچه ها هم اصرارمیکردن

  که باید حتما بریم دریا ما دریا میخوایم بالاخره قرارشدبریم دریا

  البته همه هم دوست داشتن برن رفتیم به سمت دریاو رسیدیم

  علی و شهابم لباساشون رودر اورده بودن وپریدن تو اب ما خانوما

  هم زیرمون چیزی انداختیم ونشستیم به خودرن تخمه و چیپس و

  پفک و... فاطمه هم خیلی دوست داشت بره تو اب وبالاخره رفتش 

  و یه دوستم پیدا کرد و با هم بازی میکردن یکم اونورتر یه خانواده

  بودن که یه نینی داشتن خیلی کوشولو بود به زور میتونست

  بشینه باباجونشم باهاش کلی شن بازی میکرد ماهم همش ذوق  

  میکردیم ومیگفتیم اگه شما اینجا بودی این کارو میکردی و.....

  منم خیلی دیگه خسته شده بودم و...دیگه نمیتونستم بشینم و

  دل درد گرفته بودم وکلافه شده بودم همه هم تا دیدن من

  خستم گفتن دیگه بریم منم گفتم دلم دردگرفته و...که مامانم

  گفت باید بریم بیمارستان گفتم به اون حدنیستم اما خسته

  شدم مامانجونی گفت نه بریم سونوکنن تا خیالمون راحت شه

  ماهم راهی بیمارستان شدیم وهمه هم نگران شدن و واقعا

   ترسیده بودن رفتیم داخل بیمارستان وبخش زایمان اونجا ماما

   ازم چن تا سوال کرد وفرستاد براازمایش خدارو شکر هیچی

   نبود و سونو کرد و گفت مشکلی نیست و فهمیدیدم بخاطر

  خستگیه الهی قربونت بشم همه رو ترسونده بودی همه فقط

  دست به دعاشده بودن و.... منم از یه طرف قبول کردم برم

  بیمارستان چون میدونستم صدای قلبت رو میشنوم ههههه

  اخه وقتی صدای قلب فندوقم رو میشنوم خیلی خوشحال

  میشم خلاصه تو بخش زایمان بایه خانومی اشنا شدیم که

  نی نیش رو طبیعی اورده بودو من رو تشویق میکرد تاشما

  رو طبیعی بیارم وکلی بهم روحیه داد ماما اونجا هم کلی از

  مزایای طبیعی گفت ودل من رو قرص قرص کرد بیمارستان

  رفتن ماهم اگه فایده نداشت  اما برام شده بود مشاوره رفتن  

   واطلاعات گرفتن و...

  وقتی ازبیمارستان اومدیم بیرون قرارشده بود بریم رستوران

  تا شام بخوریم ازیه طرف دیگه هم پای مامانجونی شکسته

  بود وچه اوضاعی داشتیم بیچاره مامانجونی نمیتونست راه

  بیادش خیلی خسته شده بود و...دیگه حتی نمیتونست پاش

  روحرکت بده وخلاصه باهمه خوشحالی واسترسش اون شب

تموم شد.

 

                         

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)