ریحانه جوون ریحانه جوون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
بابا یوسفبابا یوسف، تا این لحظه: 34 سال و 27 روز سن داره
مامان شقایقمامان شقایق، تا این لحظه: 31 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

◕ ‿ ◕کلبه ایی چوبی از خاطرات باهم بودن◕ ‿ ◕

مامانی چرا تکون نمیخوری؟؟؟؟؟

1392/7/26 18:55
4,628 بازدید
اشتراک گذاری

                              

 

      سلام  نفسم خوبی چراتکون نمیخوری گلم مثله قبل همش

    منتظریم تکون بخوری یه یک هفته ای هست که من وبابایی رو

    خیلی نگران کردی کم تکون میخوری هرچیم شیرینی میخورم

    فایده نداره همشم بابایی میپرسه تکون خورد منم میگم اره ولی

    خیلی اروم تکون میخوره اینم برای این میگم که نگران نشه اما

    خودش میفهمید دیدم یک هفته گذشت اما

     هنوزم مثله قبلی از استرس داشتم      

    میمردم  و هزار جور فکرمیومد بالا سرم

    که چرا اینطوری شدش قرارشدش بریم

    با بابایی سونوگرافی هرچی زنگ میزدیم

    برنمیداشتن تلاشمونم بی فایده بودش

    بابایی هم گفت اشکال نداره فرداصبح

    زودمیوفتیم دنبال سونوگرافی فرداصبح

     که پاشدیم برم هرجامیرفتیم قبولمون

     نمیکردن التماسم میکردم فایده نداشت انقدر این ور و

    اونطرف رفتیم و همه گفتن نه که دیگه میخواستم گریه

    کنم همه میگفتن باید وقت میگرفتین از قبل منم میگفتم

    من نمیدونستم بچم تو این زمان تکون نمیخوره و تکوناش

    خیلی کمه اونا هم میگفتن این مسئله به ماربطی نداره

    انقدر ازحرفاشون حرصم میگرفت که خدامیدونه اخه انسانیت

    پس کجا رفته حس همدوستی انساندوستی پس کجاست

    همش پر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟گریه  گریه

    اخرین جارو هم قرارشد بریم ولی به اونجا هم دیگه امید

    نداشتم ولی خدا خدا میکردم. رفتم داخل و گفتم سونو دارم

    منشیم بامهربونی گفت دفترچت رو بده وبشین تا نوبتت بشه

    ازخوشحالی نمیدونستم چکار کنم اخه از همه جا نا امید و...اوه

    خلاصه نشستم و با خودم فکر میکردم هیچی نیست اخه یه

    حسی میگفت چیزی نیست الکی نگرانی اماپشت اون حس

    خوب دلهره عجیبی سراسر وجودم رو میگرفت توی همون

    حس ها بودم که دیدم صدای گریه و ناله از اتاق سونو میاد و

    باصدای بلند گریه میکنه باید بچش رو مینداخت وای چقدر بد

    بادیدن این صحنه ها منم حالم بد شد و سرگیجه و نفس تنگه

    گرفتم چشام همه جا رو سیاه میدیدهمش میترسیدم امابابایی

   میگفت خودت رو نگران نکن هیچی نیست به امید خدا اما من

   دیگه سراسر وجودم پر ترس و استرس شده بود همش میرفتم

   به منشی میگفتم حالم بده دیگه تحمل ندارم چقدردیگه مونده

   اونم میگفت یکم دیگه صبر کنی میری داخل همش استرس

   داشتم دیونه میشدم همش به اون خانومه و شوهرش فکر

   میکردم که چطور گریه میکرد دلم برای هر 2 شون کباب شده

   بود همش میگفتم خدایا بهشون صبر بده و نصیب هیچکس نشه

   تو این فکرا بودم که صدام کردن برم داخل و رفتم و گفت همه

   چیز عالیه صدای قلبتم برام گذاشت وقتی شنیدم انقدر اروم

   شدم که نگو صدای قلبت 143 وزنت1200 بود وقتی گفتش 1200 خنده

   باورم نشدش انتظار نداشتم براساس نی نی سایت باید 900 تا

   امادیگه خیالم راحت بودش و خانوم دکترم طبق این سونو زدش

   که 28 هفته و 3 روز توی تاریخ 1392/7/21.

   اما وقتی فرداش رفتم دکتر

   برام محاسبه کرد گفت 

   شما 29 هفته و  4روز

   دارین دقیقا یک هفته بیشتر

   از تاریخ سونو من که ازهمه

   بیشتر همش ذوق وزنت رو

   میکردم میگفتم یه دختر

   تپل دارم و به باباش رفته 

   وقتی ازاتاق سونو اومدم

   بیرون به بابایی گفتم وزنه

   بچه 1200 اونم خیلی ذوق

   کرد و تمام ناراحتیامون و

   استرسامون تموم شدش کلی از خدا تشکر کردیم که

   هیچی نشدش و شما سالم سالمین ومارو ترسوندین در حد....

   به بابایی میگفتم باید برای نازنینمون صدقه بندازیم اخرش

    چشش میکنم از خوشحالی که سالمی و وزنتم خوبه زنگ

   زدم به مامانجون زهرا گفتم .

    مامانجونیم انقدر خوشحال بودو میخندید و قربون صدقت

    میرفت که خدا میدونه.ماچقلبخجالت

 

 

          از خدا میخوام که همیشه همیشه مواظبت باشه وتورو از ما

          نگیره و همیشه باعث بشی که ما بخندیم خیلی دوست دارم

          از طرف مامان و بابای مهربون که همیشه دوست دارنهورا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)