ریحانه جوون ریحانه جوون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
بابا یوسفبابا یوسف، تا این لحظه: 34 سال و 28 روز سن داره
مامان شقایقمامان شقایق، تا این لحظه: 31 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

◕ ‿ ◕کلبه ایی چوبی از خاطرات باهم بودن◕ ‿ ◕

مامان شدم

1392/7/28 9:45
198 بازدید
اشتراک گذاری

 

 سلام به نخود مامان وباباالهی

 قربونت برم مامانی بالاخره 

 اومدی تو دله مامانی هرچند

 که غافلگیر شدیم اماخب یه

 نخود توزندگی که بد نمیشه

 کلی با خودش شور و نشاط

 میاره مگه نه نخودکم ؟ من از

 روی بی بی چک فهمیدم که

 نی نی دار شدم اما برای

 اطمینان همون شب رفتیم

 ازمایشگاه همه جا بسته بود

 برا اینکه شب بود حتی بیمارستانم

 رفتیم اخه گیج بودم نمیدونستم باید

 خوشحال باشم یا نارحت ؟ نمیدونستم

 حاملم یانه ؟ بالاخره رفتیم یه ازمایشگاه خصوصی اونم داشت

  کم کم میبست اما بالاخره موفق شدیم ازمایش رو بدیم اما

  بهمون گفتن چون دیره و مسئولش رفته فردا عصر جواب رو

  میدیم منم چون چاره ای نداشتم قبول کردم تا صبح خواب نداشتم

  بابایی که میگفت حتما حتما حامله ای . فردا هم من ساعت

  بعدازظهر زنگ زدم گفت حاضر نیست داشتم از استرس میمردم

  بالاخره ساعت 5/6 رفتیم باهم برای جواب اما من از روی ترس

  و استرس توماشین منتظر موندم تا بابایی بیادش دیدم وقتی

  بابایی نشست تو ماشین لبخند زنان و با خوشحالی میگه مامان

  شدی و...... منم میگفتم به کسی فعلا نگیم اخه خجالت میکشدم

  اما بابایی زنگ زد به مامانجون زهرا و جریان رو گفت اونا اولش فکر

  کردن داریم بهشون دروغ میگیم و قصد داریم سر کارشون بزاریم

  اخه یه بار سر کارشون گذاشتیم و اونا هم باور کردن و با جعبه

  شیرینی کلی چیز اومدن دیدنمون وای ما هم به روی خودمون

  نمی اوردیم اما بعدشم دیدیم داره موضوع خیلی جدی میشه .

  حالا نمیدونستیم چطور جمعش کنیم اما اخرش گفتیم خیلی بد

  جور تو حالشون خورد منم خیلی خجالت کشیدم .....

   اما برای بار بعدی که بهشون گفتیم اصلا باور نمیکردن اخه بابایی

  هم همش میخندید اونا مطمئن شده بودن که دوباره میخوان برن

  سر کار بابایی میگفت به خدا راست میگیم شماها مامان بزرگ

  شدین ولی شده بودیم چوپان دروغگو قهقههقهقههقهقههقهقهه

  بالاخره ما تو تاریخ 1392/2/31   متوجه شدیم که اومدی تودلم.

 

 

  قرارشدش جواب ازمایش رو ببریم به دکتر نشون بدیم وقتی

  رفتم دکتر برام ازمایش نوشت وسونوتا انجام بدم ازمایش رو

  دادم و جوابش رو قرار شدش چند روز دیگه بگیرم سونوهم قرار

  شدش چند وقته دیگه انجام بدم یعنی وقتی 6 هفته شدم باید

  میرفتم تا صدای قلب شما رو بشنویم تو تاریخ 1392/2/16 بود

  که رفتم سونو و صدای قلب شمارو شنیدم ضربان نخود مامان

  132 بود وای چقدر ارامش بخش و بامزه بود باورم نمیشدش 2 

  تا قلب دارم باورم نمیشد یکی نیستم و شدم 2 تاحالا باید مراقب

  یکی دیگه هم باشم حالا باید خودم رو برای مسئولیت پذیری اماده

  کنم و..........خوشمزه

  وقتی رفتم به بابایی گفتم صدای قلبش رو شنیدم کلی ذوق کرد

  و خوشحال شد بعدشم گفت کاش منم اجازه میدادن تا بیام صداش

  رو بشنوم منم بهش گفتم ایشالا دفعه دیگه بابایی هم از خوشحالی

  برا رفت یه گل گرفت و با خوشحالی بهم دادش.

 

     اولین باری که بابایی موفق شدش فندق مارو ببینه تو تاریخ 

     1392/5/12بود اونم زمان تعیین جنسیت که هم صدای قلب

     عزیزش رو شنید هم اینکه موفق شد شمارو ببینه         

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سجاد
26 مهر 92 19:05
شما هم دعوتین ... بفرمایین داخل